یادداشتهای شخصی احمدرضارحیمی

"بسم رب الشهدا و الصدیقین"
در پانزدهمین روز از ماه خدا در یکی از سالهایی که فرزندان آقا روح الله سودای آسمانها را داشتند به جرگه زمینیان پیوستم. آشنا به علوم آسمان و زمین و علاقمند به تاریخ معاصر ایران.این علاقه من را به سیاست کشاند ولی اهل سیاست نیستم، معتقدم سیاست "اهل"خودش را دارد و ما "اهلیت"آن را نداریم.منتظر انتقادات و پیشنهادات شما هستم.
arrahimi@chmail.ir
اینستاگرام
https://www.instagram.com/ahmadrrahimi

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

  • احمدرضا رحیمی

شب چند ساعتی بود که چتر سیاهش را باز کرده بود. باد خیلی آرام دست نوازشش را بر سر درختان می کشید. مردد ایستاده بودم. بروم یا بمانم؟ کنار خیابان بودم. همینطور به یک سویی نظاره گر بودم. قطعا نمی خواستم بمانم صرفا برای همین چند دقیقه ایستادن، مردد بودم. شروع به قدم زدن کردم. از کنار ماشین ها چند قدم می رفتم و دوباره برمی گشتم. دستانم در جیبم بود. نگاهم پایین بود. گاهی هم به اطراف نگاه می کردم. افرادی که از جلویم رد می شدند بعضی با چشم سلام می کردند و بعضی با زبان. نمی دانم چرا منتظر یک اتفاق بودم؛ یک جرقه. می خواستم دلیلی برای زودتر رفتنم پیدا کنم. نمی دانم چرا نمی رفتم؟

در همین قدم زدن ها و رفت و برگشت های مکرر، کم کم توجهم به آن طرف خیابان جلب شد. قبل از چشمم ذهنم به آن طرف خیابان رفت. چرا افرادی که از جلوی من رد می شدند به آن طرف خیابان می رفتند. آن طرف خیابان در آن تاریکی چه خبر است؟ همچنان در حال قدم زدن بودم. نگاهم به آن طرف خیابان بود. هم نگاه می کردم هم نگاه نمی کردم.دزدانه نگاه می کردم. نمی خواستم نگاهم باعث جلب توجه شود. هفت هشت نفری بودند. ولی درحال تغییر بودند. ذهنم خیلی درگیر شده بود. صداهای ضعیفی به گوشم می رسید. توی خودشان می لولیدند. همچنان که درحال قدم زدن بودم ولی حواسم به آن طرف خیابان بود. تعدادی به آن طرف خیابان می رفتند و تعدادی دیگر از آن طرف خیابان به این طرف می آمدند. تا اینکه یک لحظه میخکوب شدم. خشکم زد. به آن طرف خیابان نگاه کردم. انگار فهمیدم که چه خبر است. با کنجکاوی بیشتر نگاه کردم. یکی دونفر از آنها به سمت من نگاه کردند. بیش از این نمی توانستم به آن ها نگاه کنم. سریع نگاهم را برگرداندم. داخل ماشین نشستم. دوباره به آن طرف خیابان نگاه کردم. عجیب بود. خیلی عجیب بود. شبح یکی از دوستان در آن تاریکی برایم قابل تشخیص بود. با خودم گفتم این تویی که من می بینم؟ خودت هستی؟ خودِ خودِ خودت؟ ملتمسانه از چشمانم خواهش کردم که درست ببیند. پلک هایم را بهم می زدم. این بار با دقت بیشترنگاه کردم. چشمانم درست می دید ولی من باور نمی کردم. با دیدن آن صحنه بیش از این نمی توانستم آنجا بمانم. انگار تمام وجودم سِر شده بود. دیگر باید منتظر چه اتفاقی باشم که آنجا را ترک کنم. آن شب سیاه، سیاهتر شد برایم. از داخل ماشین نگاهی به آسمان کردم. ابرهای سیاه ماه را پوشانده بودند. نگاهم را برگرداندم. ماشین را روشن کردم و رفتم.
حالا بعد از گذشت روزها، هنوز نمی توانم با این صحنه کنار بیایم. این قدر که جرئت بر فکر کردن آن را ندارم. چه رسد به آنکه بگویم. اصلا زدم زیر همه چی. می گویم من که چیزی ندیدم. این برای اولین بار است که با صورتی در هم کشیده و ابروانی به هم نزدیک، چشم در چشمم می گویم: تو آنچه را که آن شب دیدی، به دروغ به من نشان دادی. اصلا نمی خواهم روایتت را باور کنم. تو دیدی ولی من ندیدم!.

جرقه ای که افتاد به جانم و زبانه های آتش آن ...

  • احمدرضا رحیمی

۸/۸یعنی انتظار مادرانه 

و هرساله در این روز منتظرِاین انتظارم 

 

 

 

 

  • احمدرضا رحیمی

                        همیشه راز پاییزِ خزان زده   

                        در بهارِ مستانه فاش می شود

  • احمدرضا رحیمی

پشت میز نشستم. خودکار و  کاغذ را آماده کردم. همه چیز مهیا بود که بنویسم. اما ناخودآگاه ذهنم متوجه وبلاگ شد. بدون این که تاملی کنم و یا مقاومتی کنم دستم به سمت لپ تاب رفت. لپ تاب را روشن کردم. دلم قنج می رفت که هرچه زودتر ویندوز بالا بیاید و وبلاگم را ببینم.هرچقدر من عجله داشتم ویندوز سر صیر و حوصله.ویندوز بالا آمد.حالا وای فای مگر متصل میشود؟! بالاخره وصل شد. سریع ادرس را زدم. " یادداشتهای شخصی احمدرضا رحیمی ". به به! این وبلاگ منه.این رفیق دوازده ساله منه.این صندوقچه اسرار منه.این همدم و غمخوار منه.نمی دانم چرا وقتی این صفحه را می بینم حس خوبی پیدا می کنم. یک حس تعلق خاطر عجیب.

همین چند خط، همین چند کلمه، چه حس خوبی به من داد. حالا با روحیه ای مضاعف بروم سراغ خودکار و کاغذ. خطوط چند دقیقه ای است که به صف شده اند و منتظر خوش رقصی های کلمات

  • احمدرضا رحیمی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۸
  • احمدرضا رحیمی

گاهی وقتها سفر باید نه پیمودن راه
که رفتن به دل یک رویداد
آنجا که تو نیستی ولی می بینی !
آنجا که حضورت در پس دیده گان کنجکاویست
آری، سفر به قاب یک تصویر
در واپسین روزهای اولین ماه از فصل خزان است
هوا نه سرد است نه گرم
چه جمعیتی!چه همهمه ای، چه سرو صدایی
خیابان تا چشم کار می کند مملو از جمعیت
مردم همه به یک سو در حرکت
شانه به شانه
در کنار هم
این ایمان است با یک لباس چهارخانه
خیلی گرم در حال صحبت با دوستش
نوجوانیست تر و فرزْ و کاری
سه ماه تابستان را از صبح تاشب
در فست فودی مشغول است
ولی درسش متوسط، در ذهنش آرزوها می پروراند
کشتی گیر است، یکی دو سالیست 
کشتی می گیرد و آرزویش این است روزی 
بر سکوی قهرمانی المپیک بایستد
و پرچم ایران را بالا ببرد
او هر روزش در حال مبارزه است
چند قدم جلوتر از ایمان 
مهین خانم را با النا می بینید
دوختر دارد و یک پسر
آرزو 15 ساله، امین 9ساله و النا خانمه 5 ساله
آرزویش این است که بچه هاش دکتر مهندس بشوند
همه توصیش همینه، بروید درس بخوانید
تا برای جامعه مفید باشید
تا جامعه ساخته شود
او همیشه یاد قدیم ها در ذهنش جاریست
رنج ها، سختی ها، مشکلات
یک خانواده شلوغ پلوغ با بچه های 
قد و نیم قد با وضعیت نه چندان خوب
حالا برای بچه هاش می خواهد سنگ
تمام بگذارد تا به نوبه خود در ساخت
جامعه موثر باشد 
سعید با اون کلاه نقابی در کنار دوستش جواد آقا
چاق سلامتی آقاسعید با علی کوچولو
 و شیطنت های همیشگی او با بچه ها
آقا سعید لیسانس برق داره، بعد از سربازی
حدود دوسالی بیکار بود و الان در یک
شرکت دانش بنیان در حال کار است
بگی نگی عاشق شده و حالا
باید برای خودش آستینی بالا بزند!
اما پدر می گوید زود است و مادر 
می گوید خیر، همین الان !
اینجا ایران است، مردمش با هزار و یک قصه و غصه عاشق این سرزمین
اینجا ایران است، مردمش تا پای جان پای کار این سرزمین
اینجا ایران است، قلب هر ایرانی به عشق ایران می تپد
اینجا ایران است، همه امیدوار به ایرانی بهتر
اینجا ایران است، حب الوطن من الایمان

 

  • احمدرضا رحیمی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ آذر ۰۱ ، ۲۳:۱۳
  • احمدرضا رحیمی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ آذر ۰۱ ، ۱۴:۲۰
  • احمدرضا رحیمی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ آذر ۰۱ ، ۰۸:۴۹
  • احمدرضا رحیمی