یادداشتهای شخصی احمدرضارحیمی

"بسم رب الشهدا و الصدیقین"
در پانزدهمین روز از ماه خدا در یکی از سالهایی که فرزندان آقا روح الله سودای آسمانها را داشتند به جرگه زمینیان پیوستم. آشنا به علوم آسمان و زمین و علاقمند به تاریخ معاصر ایران.این علاقه من را به سیاست کشاند ولی اهل سیاست نیستم، معتقدم سیاست "اهل"خودش را دارد و ما "اهلیت"آن را نداریم.منتظر انتقادات و پیشنهادات شما هستم.
arrahimi@chmail.ir
اینستاگرام
https://www.instagram.com/ahmadrrahimi

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ماه رمضان که اومد هیچ، امروز روز چهارمه به همین راحتی؛ این را میگند گذشت عمر در چشم بهم زدنی.

هنوز یخ وب نویسی وا نرفته.بیش از پنج شش ماه از این عرصه دور بودم و در این مدت احوالاتی بر من گذشته که وصف نشدنیه ؛ مردن و زنده شدن کار روزانه من شده، هر روز و هر ساعتی که به فکر این اتفاق میفتم جونم بالا میاد دائم از خودم سوال میکنم که چرا این جور شد؟ حکمت خدا چی بود؟چرا توی این مقطع؟ ودهها سوال دیگه که نتیجه آن احساس یک فشار روانی سنگین بر روی خودمه. واقعا سنگینه، واقعا سخته و تحمل نکردنی ... یک دفعه طوفانی آمد و رفت و بار غمی برایمان بر جای گذاشت که نمی توانیم  آن را بر دوش بکشیم، به تنها چیزی که فکر نمی کردیم همین بود ولی همین هم شد... ولی باز هم خدارو شکر 

امام صادق می فرمایند

نَحنُ صُبّرٌ وَ شیعتُنا أصبَرُ منّا. قُلتُ: جعِلْتُ فداکَ، کیف صار شیعتُکم أصبَرُ منکُم؟ قال...
 
ما خاندانی صبور و شکیبائیم و شیعیان ما از ما شکیبا ترند. گفتم: جانم به فدایت، چگونه شیعیان شما از شما شکیبا ترند؟ فرمود: چون صبر ما بر چیزی است که می دانیم، امّا آنها بر چیزی که نمی دانند صبر می کنند.
 
امیدوارم خداوند این صبر مارا بپذیرد...
  • احمدرضا رحیمی

منی که سه ماه نوکری‌اش را کردم بارها شد که بخاطر او و حمید کتک خوردم. باکم نبود. افتخارم این بود که بهم اعتماد داشت. افتخارم این بود که توی اولین عملیات‌های کردستان صدایم کرد و گفت: "صمد! آماده شو با هم برویم منطقه."
توی پوست خودم نمی‌گنجیدم. از ذوقم و از ناباوری رفتم و به خمسه‌لویی گفتم: "آقا مهدی مرا خواسته، آقا مهدی گفت بیا، آقا مهدی گفت آماده شو. می‌دانی اینها یعنی چی؟"
گفت: "جان من راست می‌گویی؟"
گفتم: "دروغم چیه؟ بیا از خودش بپرس."
گفت: "یک کاری کن من هم بیایم."

حمید هم با ما بود. آن موقع مسئول جهاد سازندگی منطقه بود. قرار بود برویم پاکسازی منطقه. ماشین‌مان خراب شد. در هر حال رفتیم رسیدیم به منطقه سِرُو. جایی که پنجاه و پنج کیلومتر با مرز ترکیه فاصله داشت. آقا مهدی می‌خواست آنجا مقرهایی ایجاد کند برای امنیت منطقه. نگران هم بود. یک جا برگشت به من گفت: "اسلحه‌ات را مسلح کن آماده باش!" خودش هم نارنجک از داشبورد برداشت گرفت دستش.
گفتم: "چی شده مگر آقا مهدی؟"
گفت: "حرف نزن! شیشه را بده پایین محکم بشین! هر وقت گفتم شلیک کن می‌گویی چشم."
گفتم: "چشم."
از آن راه که گذشتیم از نگرانی درآمد.
گفتم: "چه خبر بود مگر اینجا؟"
گفت: "اینجا مسیر حرکت ضد انقلاب است، حس کردم خطر باید بیخ گوشمان باشد. چاره دیگری جز این کار نداشتیم." نارنجک را گذاشت توی داشبورد گفت: "ناراحت نباش، راحت باش، تمام شد دیگر."

از آن روز کار من با آقا مهدی شروع شد که برویم شناسایی برای پاکسازی منطقه. یکبار منتظر هلی‌کوپتر بودیم که نتوانست بیاید، بچه‌ها من و آقا مهدی را بردند گذاشتند جلوی لشگر ۶۴ ارومیه. هلی‌کوپترها آنجا بودند. اذان ظهر رسیدیم.  آقا مهدی گفت: "برویم اول داخل ثواب شویم." رفتیم وضو گرفتیم. گفتم: "برو جلو آقا مهدی، بگذار نمازم جلا پیدا کند!"
گفت: "نداشتیم آ. برو فرادا بخوان."
گفتم: "می‌گویند جماعت ثوابش بیشتر است."
برگشتنا از آنجا تا محل هلی‌کوپترها یک دور "مرگ بر آمریکا" گفت. گفت: "آقای مشگینی گفته ثواب گفتن ِ مرگ بر آمریکا کمتر از نماز نیست."

 

(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۸۱ - ۷۹)

  • احمدرضا رحیمی

اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ 

خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته ما را نیامرزیده اى در آن قسمت که از این ماه مانده بیامرزمان.

تاساعاتی دیگر وارد ماه رمضان می شویم ماهی که در ان سراسر رحمت است وبرکت.افسوس که دست خالی به استقبال این ماه میروم...دست خالی که نه با کوله باری از گناه وعصیان... .

رجب وشعبان راخیلی راحت از دست دادم واکنو ن رمضان در راه است...

بازهم شعبان و بازهم مناجات شعبانیه حاج میثم مطیعی

توصیه میکنم حتما این مداحی را گوش بدیدبرای دریافت فایل اینجا کلیک کنید

  • احمدرضا رحیمی

بعداز این اتفاقی که برای بلاگفا افتاد خیلی ها به مقصد بلاگ مهاجرت کردند؛ من هم جزو یکی از اونها. این سفر مجازی هر چند علی رغم میل باطنی بود ولی واقعا باید میرفتم یعنی چاره ای نبود. بالاخره این تصمیم در اون مقطع  هم در جهت کاهش آلام یکسال از دست دادن محتوای وبلاگ بود و هم آشنایی با یک محیط دیگر.

الان که بعد از چند ماهی وقفه میخواهم دوباره وبلاگنویسی را شروع کنم قلبا دوست دارم در بلاگفا کار کنم چون خاطرات شیرین و تلخی بیاد دارم ،پستهای خاطرات،پستهای اعتقادی،پستهایی که باید نظرم را نسبت به برخی مسائل باید عنوان میکردم و... در حقیقت نزدیک به پنج سال باهاش زندگی کردن یک حس نوستالژی در درونم بوجود آورده نمی توانم آن را نادیده بگیریم.

پس از این به بعد هم در بلاگفا و هم در بلاگ من را خواهید دید

 

  • احمدرضا رحیمی